loading...

دفتر مشق

داستان - خبر های اجتماعی ، فرهنگی ؛ ورزشی - قصه - دیدگاه - هر مطلبی که برای خوان

بازدید : 390
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 8:38

زنجبیل با سرطان تخمدان مبارزه می‌کند . اخیرا کارشناسان دریافتند که زنجبیل می‌تواند سلولهای سرطانی را از بین ببرد . این مطالعات نشان داد ادویه جات خواصی دارند که مانع از مقاومت سلول‌ها در برابر درمان‌ها می‌شود و جلوی مقاومت سلول‌های سرطانی را می‌گیرد . علاوه بر این زنجبیل باعث کنترل تورم و التهاب‌ها و بهتر شدن حالت استفراغ و تهوع می‌شود .

دانستنی های علمی 5
بازدید : 503
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 8:38

بازدید : 329
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 5:37

.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می‌شد می‌گفت.اين پارک درياچه زيبايی داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا می‌کردند و کودکان با قايقهای تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره‌ی زيبايی به آنجا بخشيده بودند و تصويری زيبا از شهر در افق دور دست ديده می‌شد.مرد ديگر نمی‌توانست آنها را ببيند. چشمانش را می‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.روزها و هفته‌ها سپری شد.يک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار پنجره را ديد که در خواب و در کمال آرامش از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.مرد ديگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را برايشانجام داد و پس از اطمينان از راحتی مرد, اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی‌و با درد بسيار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنيای بيرون از پنجره بياندازد. حالا او ميتوانست زيباييهای بيرون پنجره را با چشمان خودش ببيند. هنگامی‌که از پنجره به بيرون نگاه کرد .با کمال تعجب با يک ديوار بلند آجری مواجه شد.مرد پرستار را صدا زد و از او پرسيد : چه چيزی هم اتاقيش را وادار می‌کرده تا چنين مناظر دل انگيزی را برای او توصيف کند ؟پرستار پاسخ داد : شايد او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد.چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتی نمی‌توانست آن ديوار را ببيند

ناهنجاری سر به جلو
بازدید : 435
سه شنبه 19 آبان 1399 زمان : 5:37

این معلم خوب ، قرآن را با قواعد بهم یادداد و منو راهنمای کرد که باتوجه به علاقه‌‌‌ای که در زمینه یادگیری قرآن داشتم تصمیم گرفتم در آزمون ورودی دوره‌های تربیت معلم شرکت کنم و با راهنمایی‌های معلم دلسوز خودم در ازمون ورودی قبول شدم و در دوره‌‌‌ای که به مدت 2 ماه بود خیلی چیزهارو یادم گرفتم و شدم مربی قرآن

ناهنجاری سر به جلو
بازدید : 249
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 3:37


زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!

قسمت شش رو کی بزارم ؟؟؟
بازدید : 476
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 3:37

.
به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشيم.
او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .
آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.
وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود.
با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد .
وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم
و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند .
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .
دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود.
پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم.
هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد، و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .
وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .
چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .
کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد .
يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود:
نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت.
و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم .
در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .
زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .
شما هم اين متن را مانند من براي همه کساني که والديني مسن دارند بفرستيد به يک کودک، بالغ و يا هرکس با والديني پا به سن گذاشته. امروز بهتر از ديروز و فرداست .

قسمت شش رو کی بزارم ؟؟؟
بازدید : 476
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 3:37

:
" راستی شنیدید که حمید آقا به زودی داماد میشود؟"
دختر که سراپاگوش بود وازشنیدن حرفهای برادرش قانع نشده بود یک مرتبه داد کشید "داداش همونه دیگه. خوب شد که گفتی. پس تو هم شنیدی. اصلا فقره ازآنجا درآمده. توی کلاس پیچیده که حمید فقره اش تصادفی ست! خواهرش حمیده زده تو گوش ملیحه که فقره بابات تصادفییه! دعوا را افتاده سر فقره! حالا من این فقره را میخواستم ازبابا بیرسم نه اونا را که تو گفتی و بیخودی پریدی وسط حرف نذاشتی بابا درست توضیح بدهد!"
این بار پدر که از وراجی دخترش به خنده افتاده بود گفت :
"آنهایی که مجید گفت هم درسته و هم نادرست، معنای دیگری هم دارد که نگفت. دخترم: فقره بین عوام، یعنی آلت مردانگی!" (اصلش را گفت.) مادر زد تو صورت خودش "خاک عالم این حرفهاچیست سرسفره میزنین شماها!؟" سحر پرید وسط حرفش: مثل اهلیل!
چشمان مادر گرد شد خواست فریاد بکشد، سحر ادامه داد:
"اصلن این داداش مجید همیشه آدرس غلطی به من میده. آن روزهم که ازش پرسیدم: داداش «کاندوم» یعنی چی؟" گفت: "پوشش، مثلن، یعنی مثل پتو یا ملافه!" گفتم: "داداش مطمئنی؟"گفت:" آری. " گفتم: "پتو و ملافه که تو کیف مامان جا نمیگیره

هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست
برچسب ها فقره یعنی چی ,

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی